61
شمارهٔ ۱۰۹۰
ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر