62
شمارهٔ ۱۰۸۱
ای از تو خوبان خوردن خون تو از همه خونخواره تر
عیاره ای کافر دلی چشمت ز تو عیاره تر
من عاشقم بر روی تو، نادان چه سازی خویش را؟
دانی که نبود بی سبب چشم کسی همواره تر
چندی ز جور خود مرا رخساره تر دیدی به خون
لب تر نکردی هیچ گه کز چیست این رخساره تر؟
در کشتن بیچارگان آشفتی و بر من زدی
دانم ندیدی در جهان کس را ز ن بیچاره تر
هر روزت آیم بنگرم، پس بار دیگر بی خبر
صد پاره گشته جامه هم، وز جامه جانم پاره تر
از یاوه گردی های دل از جستجوی نیکوان
من از جهان آواره ام، صبرم ز من آواره تر
بگذار دل را، خسروا، چون پند تو می نشنود
خاموش کن دیوانه را، آوار ازان غمخواره تر