145
شمارهٔ ۳۰
بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته ام
از نشاط روی ایشان توبه ها بشکسته ام
جسته ام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته ام
هرکجا سوزنده ای را دیده ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشسته ام
گر به ظاهر بنگری درکار من گویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رسته ام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جسته ام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکسته ام