158
شمارهٔ ۶
ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست در خَلُّخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما
غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو
خمیده همچو سر زلف توست قامت ما
شکنجِ زلف تو شب را همی دهد سیهی
فروغ روی تو مه را همی دهد سیما
همی حسد برد از صورت تو حور بهشت
همی خِجِل شود از طلعت تو ماه سَما
ز مُشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز شیر دایره داری کشیده بر دیبا
به ارغوان تو بَر هست سنبل خوشبوی
به پرنیان تو بر هست عنبر سارا
گرفته ای تو به یاقوت لُؤلُؤ مَکنون
نهفته ای تو به هاروت زُهرهٔ زهرا
تویی به حسن چو لیلی منم تو را مجنون
منم به عشق چو وامق تویی مرا عَذ را
سر مرا همه ساله ز عشق توست خمار
دل مرا همه روزه به روی توست هوا
خمار تو به سر اندر بود به جای خرد
هوای تو به دل اندر بود به جای وفا
سخن به وصف تو گردد همی بزرگ خطر
غزل به نَعت تو گردد همی تمام بها
هر آن غزل که تو را گویم ای غزال لطیف
بود مقدمهٔ مدح سَیّد الرّوءسا
مُعین مُلکِ مَلک بوالمحاسن مُحسن
کریم خوب سیر مهتر خجسته لقا
بزرگواری ، آزاده ای ، خداوندی
که از کفایت او چشم عقل شد بینا
از آن قِبل که صبا را ز دست او اثرست
جهان گشاده و خرم شود ز دست صبا
رجا و خوف خلایق بود ز همّت او
بود به همّت او بازگشت خوف و رجا
به رأی پاک هنر را همی کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا
نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزدست و جو ایزد نبنمش همتا
ایا مُتابعِ فرمان تو همیشه قَدَر
و یا موافق تدبیر تو همیشه قضا
به مهر توست یمین خلیفه خورده یمین
به وصل توست رضی الامام داده رضا
بزرگی و کرم از تو گرفت رونق و فر
چو تو کریم کدام و چو تو بزرگ کجا
خدا به شخص تو از کبریا نهاد سرشت
که در نهاد و سرشت تو نیست کبر و ریا
بود ز ملک تو طَغرای شاه را زینت
بود زمهر تو اجرام چرخ را بالا
به خامهٔ تو شود حُجّت فتوح ، روان
به نامهٔ تو شود حاجت ملوک ، روا
قمر ز قبضهٔ شمشیر توست ناایمن
زُحَل ز پیکر پیکان توست ناپروا
سزد خدنگ تو را پَر زبانهٔ مرّیخ
سزد کمان تو را ز ه قلادهٔ جوزا
ز نوکِ نیزهٔ تو کافران همی ترسند
از آن قِبَل لقبِ کافران بود تَرسا
بدان زمانه که موسی نمود معجز خویش
شکست جادویی جادوان به دست عصا
به تیغ و کِلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه یدِ بیضا
ایا چو دست تو دریا بزرگ و بابخشش
و یا چو رای تو گردون بلند و با پهنا
ز نور روی تو اختر بتابد از گردون
ز مهر دست تو گوهر برآید از دریا
چو شاعر از تو نعم بشنود رسد به نعم
چو زایر از تو بلی بشنود رهد ز بلا
شریف حضرت تو کعبهٔ بزرگان است
دل تو چشمهٔ زمزم کف تو رکن و صفا
اگر ز حاتم طی شاعران سخن رانند
دهند جمله گواهی بر او به جود و سخا
تو را به دست گهربار بر ده انگشت است
که بر سخاوت وجود تو گشته اند گوا
بلند بختا در مدح تو قصاید من
مرصع است به یاقوت و لولو لالا
ستوده دارم عقل و گزیده دارم بخت
که عقل من نه عِقاب است و خط من نه خطا
هر آن گهی که ثنای تو پرورد طبعم
کند ثنای تو بر طبع من به طبع ثنا
امارت شعرا با هزار خلعت خوب
به اهتمام تو دادست شهریار مرا
که یافته است مگر من به فر دولت تو
هزار خلعت شاه و اَمارت شعرا
همیشه تا که بود دهر را صلاح و فساد
همیشه تا که بود خلق را بقا و فنا
صلا ح کار معادیت باد جمله فساد
فنای عمر موا لیت باد جمله بقا
سه چیز باد تو را جاودان و بی پایان
تن درست و دل شاد و دولت برنا