154
شمارهٔ ۴۹
زلف و چشم دلبر من لاعِبَ است و ساحرست
لِعب زلف و سِحر چشم او بدیع و نادرست
ده یکی از لعب زلفش مایهٔ ده لاعب است
صد یکی از سحر چشمش توشه صد ساحرست
چشم او بی خواب خواب آلوده باشد روز و شب
چشم من زان زلف خواب آلود او شب ساهرست
ماه روشن را شب تاریک بنماید به خلق
وان شب زلفش همه رخسار او را ساترست
تا که پنها ن است ماه اندر شب تاریک او
راز من در عشق او چون روز روشن ظاهرست
بر پرند او طرازی کایزد از عنبرکشید
قدر آن بیش از طراز جامه های فاخرست
خلق روح افزای او عنوان لطف خالق است
فطرت زیبای او عنوان صنع قاهرست
در دل من شادی و شور از شراب شوق اوست
زانکه شهرآرا و شیرین و شگرف و شاطرست
در بهای بوسه ای دل خواهد و جان بر سری
گر تجارت پیشه دارد بی محابا تاجرست
عاشق اوگاه چون یعقوب از غم شیفته است
گاه چون ایوب در رنج و بلاها صابرست
مشهد عشاق گیتی در خراسان کوی اوست
مقصد زوار درگاه اجل بوطاهرست
ملک شاهان را وجیه و دین یزدان را شرف
زین دولت زانکه نفس او شریف و طاهرست
نامور سیدعلی صدری که بر چرخ بلند
نجم سعد از طالع او تا قیامت زاهرست
نور خورشید شما گر باهرست اجرام را
نور رایش نور خورشید سما را باهرست
بر نگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او دارد هر آن کاندر کفایت ماهرست
دوستان را ناصر ا ست اندر محبت مهر او
کین او اندر عداوت دشمنان را قاهرست
نام او سعد است و هر سعدی که بر افلاک هست
اندرین دولت به عمر و روزگارش ناظرست
سعد ناظر شد به عمر و روزگارش لاجرم
باغ عمرش سبز و روی روزگارش ناضرست
اصل مجدش ثابت است و قطب جاهش ساکن است
نجم فضلش زاهرست و بحر جودش زاخرست
بر سپهر عقل رای او شهاب ثاقب است
در هوای جود دست او سحاب فاطرست
آخر هر مدحت او محنتی را اول است
اول هر الفت او آفتی را آخرست
صادق ( ع ) و باقر( ع ) خرد را با هدی کردند ضمّ
از خرد چون صادق است و از هدی چون باقرست
تا جهان باشد بود معمور بیت ملک و دین
زانکه بیت ملک و دین را دولت او عامرست
هست گوش چرخ بر آواز کلکش روز و شب
راست گویی چرخ مأمورست وکلکش آمرست
حلم او بر خشم اگر غالب بود نشگفت از آنک
خاک چون آتش برافروزد بر آتش قادرست
حاجتش ناید که غیری نشر فضل او کند
زانکه دایم همت او فضل او را ناشرست
ثامن است و تاسع است افلاک را کرسی و عرش
همت او از بلندی آن عدد را عاشرست
فتح تیرست آن کجا ترکان او را ترکش است
ماه نعل است آن کجا اسبان او را حافرست
هر سخن کز گفتهٔ او مستمع را هست یاد
آن سخن همچون مثل بر هر زبانی سایرست
هست درویشی و بدبختی دو آفت خلق را
ایمن است از هر دو آفت هرکه او را زایر است
ای نکو کاری که خالی نیست از اِنعام تو
هرکجا د ر هفت کشور واردست و صادرست
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شدست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایرست
نیست در دنیا و عقبی حاسدت را آبرو
هم به دنیا خائن است و هم به عقبی خاسرست
از قبول تو امید استمالت یافته است
هر دلی کش روزگار نامساعد زاجرست
وان که او از جور جائر بود ترسان پیش ازین
در پناه عدل تو ایمن ز جور جائرست
شکر نعمت های تو جزوی است از اسلام و دین
هر که او منکر شود اسلام و دین را کافر است
مدح گوی تو سزد گر یابد از یزدان ثواب
زانکه در مدح تو نعمتهای او را ذاکرست
شعر شاعر در بلندی برتر از شِعرَی شدست
تا ثنای تو به شعر اندر شعار شاعرست
شاعر دولت معزی زیر بار شکر توست
گر ز درگه غایب است و گر به حضرت حاضر است
آب از آتش برکشد چون آفرین گوید تو را
زانکه در شعر آب لفظ است او و آتش خاطر است
عالمی گردد معطر چون تو را گوید مدیح
زانکه از عطر مدیحت خاطر او عاطر است
حق آن معنی که مدح توست نتواند گذاشت
لفظ از آن معنی که بر دل بگذراند قاصر است
تا چمن هر سال از آواز مرغان بهار
بر مثال مجلسی پر رود ساز و زامر است
با نسیم روضه رضوان نصیب متقی است
تا سموم آتش دوزخ نصیب کافر است
دستگیر و ناصر آزادگان بادی مدام
کایزدت در هر مقامی دستگیر و ناصرست
از سعادت باشیا راضی و شاکر همچنانک
رای اعلی از تو راضی رای عالی شاکر است
باد وافر نعمت تو باد کامل جاه تو
تا که بحر کامل از ارکان بحر وافر است
رزق تو داده تمام از رحمت و از مَغْفِرت
آن خداوندی که رزاق و رحیم و غافر است