شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴۶۶
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
98

شمارهٔ ۴۶۶

ای خداوندی که در روی زمین داور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
آن کجا افسر بود شایستهٔ افسر تویی
گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایبِ حیدر تویی
آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت گشاید در تویی
وانکه او از حوزهٔ اسلام بر دارد ستم
وانکه او جِزیَت نهد برگردن قیصر تویی
از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس به روم
تا که قهار چلیبا و بت و بتگر تویی
آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد به تیغ
وانکه بنشاند به روم اندر یکی لشکر تویی
هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی
عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی
ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظَفرْ خنجر تویی
چون کمان گیری سحاب صاعقه پیکان تویی
چون کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی
در مبارک دست تو شمشیر گوهردار تو
سدّ اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی
رزم را شمشیر تو دارندهٔ گوهر بود
تا به همت بزم را بخشندهٔ گوهر تویی
زر و سیم و خطبه و منبر سرافرازد به تو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی
خلق نیشابور در نعمت همی تن پرورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی
هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی
خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی
گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت گوید ای معزی شاعر سرور تویی
چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان گوید که تاج شاعران یکسر تویی
تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی
یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی