102
شمارهٔ ۴۴۶
ماه است ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم به دل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
بر من همی دهند گواهی به کافری
یاری است لشکری که همی دل برد زخلق
دارد به دلبری همگان را ز دل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن که گفت :
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای آنکه جای توست همه ساله بتکده
بت را همی برستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی تورا
بر نِه به خاک سر که بدان روی بنگری
درکوی عشق او نرسد بددلی تورا
برده به باد دل که بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشهٔ طبری برگل طری
در سایه گر بنفشه نروید چگونه است
خطش به زیر سایهٔ آن زلف عنبری
یا رب چه صورت است که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
جون سیرت موید دین اصل سروری
اکفی الکفات ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که به تدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملک سنجری
آزاده ای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد به محمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او به هم
معجز شنیده ای که بود جفت ساحری
گویی که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را به مهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروری کنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت ز دقایق رود سخن
اندر هوا ز نوک قلم ذره بشمری
در سایهٔ قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری :
« نامت نبشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری »
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری به نفع به ازکیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وزخدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانی است مال و نعمت و باقی است شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه کرده ای
باقی است تا به جای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخس کرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی کس در عرب نخاست
چون بُحْتری و چون مُتَنَبّی به شاعری
نظم عجم ز نظم عرب خوب تر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر توبه مدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر انکه عصر تو اندر نیافته است
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان ز شکر تو چون دُرِّ شاهوار
دارم دل از ثنای تو بر زر جعفری
شایدکه بر تو عرضه کنم زرّ و دُرّ خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرم ست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مُقَصَری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم ز عفو و کرم سایه گستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان کلف ز رخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی به دست عدل ببندی در ستم
گاهی به پای قهر سر خصم بسپری