شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳۵۱
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
105

شمارهٔ ۳۵۱

سزد گر بشنود توحید یزدان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان
خداوندی که بی آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
به روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمت های الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران
چمن ها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران
گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان
ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران
صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیت الاحزان
به گردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتی ها که ایزد
به جای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
به گیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان
ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان
چنان باید که نعمت های دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان
همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان
به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان
منم نو جان به فر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان
بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان
به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
ز باد د ولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان