113
شمارهٔ ۳۱۲
دوش با سیمین صنوبر در نهان سر داشتم
ای خوش آن عیشی که با سیمین صنوبر داشتم
در برمن بود تا روز آن نگار نوش لب
داد خود تا روز از آن نوشین لبان برداشتم
زیبد ار با ماه تابان برزنم زیرا که دوش
ماه و مشک و سرو سیمین هر سه در بر داشتم
این تن مسکین ز جان خویشتن برداشت دل
چون من اندر بر چنان مه روی دلبر داشتم
یارگفتا داشتی چون من نگاری گفمش
کافرم گر من به جز تو یار دیگر داشتم
صابری فرمودم آن دلدار اندر عشق خود
صابری بر باد دادم سر به سر گر داشتم
چون ز عنبر چنبرش دیدم به گرد آفتاب
تا سحر در گردنش دو دست چنبر داشتم
نرگس وگلنار و سرو و ماه و یار سیمگون
تا سحر هر پنج بر بالین و بستر داشتم
گوهر آگین شَکِّر خندان چو بگشادی به ناز
دامنی پرشکر خندان و گوهر داشتم
شَکَّرش خواری فزود و گوهرش راحت نمود
کردم از گوهر گله گر شُکر شَکَّر داشتم
ماه بر گردون بود سرو سهی در بوستان
من به یک دم هر دو اندر زیر چادر داشتم
گاه بنشستی و دادی ساغر و گه بوس و من
گاه اندر دست زلفش گاه ساغر داشتم
هیچکس در حوض کوثر شَکَّر و پروین نداشت
شکر و پروین من اندر حوض کوثر داشتم
بر بر من بر نهاد آن لُعبتِ شیرین زبان
من ز شیرینی ورا با جان برابر داشتم
گه مکابروار بوسه گاه بوس و گه کنار
گه بدو آهنگ از این معنی مکابر داشتم
ماه پیکر سیم ساقی بود ساقی دوش و من
چشم سوی سیم ساق و ماه پیکر داشتم
هر زمان از ماه خندان چون مرا دادی شراب
پیکر از شادیش گفتی بر دو پیکر داشتم
گفتم ای مه در برم تا بامداد آرام گیر
گوش سوی پاسخ یار ستمگر داشتم
گفت هستم تاگه الله اکبر در برت
کردم انکار و چنان کردار منکر داشتم
چون مؤذن برکشید الله اکبر ناگهان
دست بر گردون از آن الله اکبر داشتم
چون شنید آهنگ رفتن کرد از آن گفتار خام
من از آن الله اکبر مرگ خوشتر داشتم
ناگهان بربست مَعجَر گرد ماه دلفریب
ماه برگردون بُد و من زیر مَعجَر داشتم
شوخ وار آن کافر از پیشم برون شدگفتمش
شوخ چشمی و نه این چشم از تو کافر داشتم
سر بگردانید و پای از حجره چون بیرون نهاد
پای او را بوسه دادم دست بر سر داشتم
گفتم ای دلبر چو بودم زر نکردی با من این
ای دریغا کار چون زر بود چون زر داشتم
اندر آنجا داشتم من زر ز بهرروی تو
گرچه آنجا شغل شاه دادگستر داشتم