شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳۰۹
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
106

شمارهٔ ۳۰۹

ای به توفیق و هدایت دین یزدان را قوام
وی به تدبیر و کفایت ملک سلطان را نظام
بخت تو عالی و مقدار تو عالیتر ز بخت
نام تو نیکو و کردار تو نیکوتر ز نام
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام
فطرت تو دست مکاران درآورده به بند
قدرت تو پای جباران درآورده به دام
آن وزیری تو که هست اندر صلاح مملکت
چرخ سرکش با تو نرم و دهر توسن با تو رام
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
همچو خورشید از کواکب نامداری از انام
گرد شادُرْوان تو نورست در چشم کفات
نعل رهواران تو تاج است بر فرق کرام
صاحب صد لشکرست از حضرت تو یک رسول
نایب صد خنجرست از مجلس تو یک پیام
یاد تو نوشد همی گردون که هستش روز و شب
فیض یزدانی شراب و چشمهٔ خورشید جام
بخت بیدار تو را گر صورتی پیدا شود
نقش آن صورت بود تفسیر حی لا ینام
اندر احیا بس بود دست جواد تو جواب
ملحدانی راکجاگویند من یحیی العظام
گَر مدد یابد ز جود دست تو بحر محیط
تا قیامت زو همی زرین مَطَر خیزد غمام
از قلم در دست تو فعل حُسام آمد پدید
دیده کس مصری قلم را قدرت زرین حسام
تا روان باشد علمهای تو را فتح و ظفر
تیغهای جنگیان آسوده باشد در نیام
رایت عالی به ترکستان کشیدی از عراق
تا تکینان را رهی کردی و خانان را غلام
تا هوا چون بوستان کردی ز گوناگون علم
تا زمین چون آسمان کردی ز گوناگون خیام
تا گشادی قلعه هایی را که مر هر قلعه را
پشت ماهی هست بوم و برج ماهی هست بام
چون کشیدی زیر فرمان از حلب تا کاشغر
مصلحت جستی و در یک جای فرمودی مقام
گر نه ابر رحمت تو آب بر آتش زدی
خاک ترکستان ز تیغ شاه گشتی لعل فام
حاسدان را از شکم بر پشت بگذشتی رَماح
دشمنان را از قضا بر حلق بگذشتی سَهام
از شرار تیغ بودی پادشاهان را شراب
وز طِعان رُمْح بودی خاکساران را طَعام
پنجهٔ شیران بخستی گردن و پشت گوزن
چنگل بازان بکندی سینه و چشم حمام
اینت عفو بی نهایت و ینت علم بی قیاس
اینت فضل بر تواتر وینت شکر بر دوام
ای خداوندی که اندر ملک توران کرده ای
هم بدین سان کرده ای در ملک روم و ملک شام
خشم تو شامی است از محنت که آن را نیست صبح
عفو تو صبحی است از نعمت که آن را نیست شام
گر نبودی شکر تو پیوند جان ایدر بدن
خلق عالم را همه شکر تو رفتی از مسام
هر که بیند مر تو را داند که صدر عالمی
جهل باشد گر کسی خورشید را گوید کدام
وهم تو نیرنگ محتالان بیوبارد همی
همچنان چون آتش سوزان بیوبارد ثغام
مهر پیروزی نگارد بر نگین عمر خویش
هرکه یک شب صورت عمر تو بیند در منام
تو همامی و قلم در دست تو همچون همای
هست روز ما همایون از همای و از همام
تا همی بارد قلم در دست تو سحر حلال
برخلاف تو قدم بر داشتن باشد حرام
تا به جاه تو همه اسلامیان را حاجت است
بر سلامت حجتی باشد تو را کردن سلام
هرکه او از چنبر حکم تو سر بیرون کشد
از شریف و دون و از نیک و بد و از خاص و عام
کردگارش کرد مخذول و تو مستغنی ز جنگ
روزگارش کرد مقهور و تو فارغ ز انتقام
وانکه او جان و دل اندر عُهدهٔ عَهد تو کرد
یافت از یزدان و از سلطان قبول و احتشام
کردی اندر پیش یزدان کار او را تربیت
داشتی در پیش سلطان شغل او را اهتمام
رای نیک و رسم خوب توست در دنیا و دین
نیک بختی را ثواب و رادمردی را قوام
ای ثناهای تو چون تعویذ کرده هر حکیم
وی دعاهای تو چون تسبیح کرده هر امام
تا به میدان سخن بر مدح توگشتم سوار
مرکب شعر من از شعر ی همی خواهد لگام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عِقْدی همی سازد مدام
کلک گوهربار تو پر گوهرم کردست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده است کام
تا فساد و کون باشد فلسفی را در مثال
تا ظلام و نور باشد مانوی را در کلام
در جلالت باد کون دولت تو بی فساد
در وزارت باد نور حشمت تو بی ظلام
تو به شکر از کردگار و کردگار از تو به شکر
تو به کام از شهریار و شهریار از تو به کام
سرو عمر تو همیشه خرم و سبز و بلند
ماه بخت تو همیشه روشن و بدر تمام
از تو اندر ملک سلطان هم صلاح و هم صواب
وزتو اندر دین یزدان هم صلوت و هم صیام