113
شمارهٔ ۲۰۶
چون عقیق آبدارست وکمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانه وارست ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانه وار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هرشب تو گویی از لب میگون او
چشم او را می دهد تا گیردش خواب و قرار
گرنبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی بر جویبار
روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانم که صعب افتادکار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبرکه چون وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار
شاهِ مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار