شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
178

شمارهٔ ۲

ای کرده فتح و نصرت در مسرق آشکارا
بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا
با خیل خیل لشکر چون سیل سیل باران
با فوج فوج موکب چون موج موج دریا
از توده توده آهن چون کوه کرده هامون
وزگونه گونه رایت چون شهرکرده صحرا
بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا
ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان
مریخ وار بسته هر یک میان به جوزا
شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه از تجلی بشکست طور سینا
از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز
فتحی بدین بزرگی در وَهم و در تمنا
تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو
هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا
ای گشته همچو مشرق مغرب به تو مزین
وی گشته همچو ایران توران به تو مُهَنّا
فتحی چنین که یابد جز پادشاه عادل
ملکی چنین که گیرد جز شهریار دانا
زین فتح نوکه کردی ملت گرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا
هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت
هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا
از نعل بادپایان وز خون خاکساران
گرد و بخار از ایدر رفته است تا بخارا
از روی جنگجویان وز موی شیرگران
بی نرخ شد به توران کافور و مشک سارا
همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون
قومی که بر خلافت بودند چون ثریا
خشمت نکردکس را الا به حق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا به حق محابا
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ آوران یغما جانشان زدند یغما
از تیغ شیر مردان تن شان شدست عبرت
وزپای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا
در قلعه بود خصمت سیمرغ وار پنهان
پیش تو آمد آخرگنجشک وار پیدا
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا
بگرفتی و سپردی مُلکَش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا
از هیبت تو آخر جون آب گشت آتش
وز دولت تو آخر چون موم گشت خارا
فال موافقانت فرخنده گشت و میمون
لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا
گر باد بود دشمن بی باد گشت خرمن
ور خار بود حاسد بی خارگشت خرما
قحط ستم ز توران امسال برگرفتی
گر پار برگرفتی زانطاکیه چلیپا
اینجا ز فر عدلت ایمن شدست مومن
وانجا ز سَهم تیغت ترسان شدست ترسا
خانان همی به خدمت بوسند سم است
چونانکه بت پرستان سُم خر مسیحا
بیم سرش نباشد هرکس که او به مهرت
از دل کند تَقَرّب وز جان کند تَوَلّا
ای شهریار عادل می خور که خصم بددل
چون مرغ نیم بسمل در دام توست ا درواا
از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون
رخ زرد و دیده پرخون بر درد ناشکیبا
ملکی گرفته ای تو چون تازه بوستانی
با دوستان همی کن در بوستان تماشا
منسوخ شد به گیتی زین داستان و قصه
هم قِصهٔ سکندر هم داستان دارا
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرّر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مُثَنّا
من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم
باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا
از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون
بودم قریب یک ماه دلتنگ و ناتوانا
مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت
از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما
چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم
پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا
آراسته سپاهت وافروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما
دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور
یک دست زلف دلبر، یک دست جام صهبا
بر هر صفت که باشی رای تو باد عالی
در هر وطن که مانی ملک تو باد والا