151
هجرانی
شبِ ایرانشهر
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشم آگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می کنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفه یی که بر گِردِ آن کشیده ایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانه ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
□
ماه می گذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده ایم و
روز
نمی آید.
۲۳ آذرِ ۱۳۵۷
لندن