246
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْ نیمه ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب زده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ های کبودِ پستانش می گذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می بَرَد
و در چشم هایش که به سبزه و مهتاب می نگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می سوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه ی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می دهد
و شرمناکِ خاطره یی لغزان و گریزان و دیربه دست بود از آن چه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه مردی چنان تند، که با راه های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته ی او دست می سود
و جنبش اش به نسیمی می مانست از بوی علف های آفتاب خورده پُر،
که پرده های شکوفه را به زیر می افکَنَد تا دانه ی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فواره ی باغ بود که با حرکت های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می رقصید
و عروسِ تازه بر پهنه ی چمن بخفت، در شبْ نیمه ی چارمین
و در آن دم، من در برگچه های نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ای بسا که در آب های ژرف
و نفسِ بادی که شکوفه ی کوچک را بر درختِ ستبر می جنباند در من ناله می کرد
و چشمه های روشنِ باران در من می گریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره ی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْ نیمه ی چارمین بر بسترِ علف های نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ نیمه ی چارمین
و من شهری بی برگ وباد را زندانِ خود کردم
بی آنکه خاطره ی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می مانست،
رگانم به ساقه ی نیلوفر، دستانم به پنجه ی افرا
و روحی لغزنده به سانِ باد و برکه، به گونه ی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقت آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹