شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
وصل
احمد شاملو
احمد شاملو( لحظه ها و همیشه )
151

وصل

۱
در برابرِ بی کرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانه یی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزه ی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکه یی صافی شد،
و گنجشکانِ دست آموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بی دریغ
که فانوسِ اشک اش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند می زند.
آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قُلّه ی جُل جُتا
پیموده ام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزه یی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می بایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایه ی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندان های خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینه هایش را
خندید
پای آبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بی آنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچه یی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گویی از پاک ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیده ام.
در فرصتِ میانِ ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی می کنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
دیِ ۱۳۴۰