255
مرغ باران
در تلاشِ شب که ابرِ تیره می بارد
رویِ دریایِ هراس انگیز
وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می کشد فریادِ خشم آمیز
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرایی موج
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش می ریزد ــ
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
رویِ گام هایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران می کشد فریاد دائم:
ــ عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیست ات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیرِ لب چنین می گوید عابر:
ــ آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو با من...
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفت وگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسه یِ خونینِ او درمان نمی گیرد.
□
اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد می غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر می غرد وز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغِ باران می زند فریاد:
ــ عابر! در شبی این گونه توفانی
گوشه ی گرمی نمی جویی؟
یا بدین پُرسنده یِ دلسوز
پاسخِ سردی نمی گویی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:
ــ خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
□
رعد می ترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغِ باران می دهد آواز:
ــ ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود اینگونه نجوا می کند عابر:
ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که ش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بی مقصود.
می توان هرگونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
می توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شب خیزِ تن پولاد ماهی گیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمی افرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزاب هایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسه یی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُست وجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بی گوهری اینگونه، نازیباست!
□
اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانی اش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بسترِ شب
باد،
وز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
می گرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفت وگوشان گرم
شمعِ خُردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندرین هنگامه
رویِ گام هایِ کُند و سنگینش
بازمی اِستد ز راهش مَرد
وزگلو می خواند آوازی که
ماهی خوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا
پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ به زیستن، امید می تابد به چشمش رنگ...
□
می زند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریوِ خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر می گرید
باد می گردد...
بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹