429
شعری که زندگی ست
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمی کرد گفت وگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پای بند،
حال آن که دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره می زدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمی شد به کار زد؛
در راه هایِ رزم
با دست کارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمی شد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمی شد به کار برد.
حال آن که من
به شخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
هم دوشِ شن چوی کره یی
جنگ کرده ام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کرده ام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگری ست...
امروز
شعر
حربه یِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه یی ز جنگلِ خلق اند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانه یِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند می زند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند می زند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکس زده باید به پا کند،
آن گاه در شلوغ ترین نقطه هایِ شهر
موضوع و وزن و قافیه اش را، یکی یکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، هم شهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربه در
همه جا سرکشیده ام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفته اید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازه یِ خود را
از دور می شناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیه ها را
همیشه من
در کوچه جُسته ام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیه ی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم می جویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح می دهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصه ی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، می رود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُست وجویِ لغات است:
هر لغت
چندان که بر می آیدش از نام
دوشیزه یی ست شوخ و دل آرام...
باید برایِ وزن که جُسته ست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُست وجو کند.
این کار، مشکل است و تحمل سوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و هم تراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسه های وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانه ی لب های مهر بود...
با آن که شادمانه در این شعر می نشست
لب خندِ کودکانِ ما [این ضربه هایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیه واری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربه هایِ شاد را
هم شعر بی ثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بی سببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگی ست!
از رویِ زندگی ست که شاعر
با آب ورنگِ شعر
نقشی به روی نقشه ی دیگر
تصویر می کند:
او شعر می نویسد،
یعنی
او دست می نهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه می کند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر می نویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد می کند
یعنی
او با سرودِ خویش
روان های خسته را
آباد می کند.
او شعر می نویسد
یعنی
او قلب هایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار می کند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار می کند.
او شعر می نویسد
یعنی
او افتخارنامه یِ انسانِ عصر را
تفسیر می کند.
یعنی
او فتح نامه هایِ زمانش را
تقریر می کند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگی ست،
ما در تکِ سیاه ترین آیه هایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس می کنیم:
کیوان
سرود زندگی اش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگی اش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیه ی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربه یِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زند گیست!
زندان قصر ۱۳۳۳