شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
مرگ نازلی
احمد شاملو
احمد شاملو( هوای تازه )
205

مرگ نازلی

«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
زندان قصر ۱۳۳۳