200
سفر
به بانوی صبر و ایثار
آنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیره ی آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بی زنهار می گذرد؟
□
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگه ی سنگی
جای
خوش تر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبت زده
كه در فراخیِ بی تصمیمیِ خویش
سرگردانی می كشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
□
ما به سختی در هوای گندیده ی طاعونی دم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو می كشیدم
بر پهنه ی خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادی ست
كه چشمانِ ایشان
هنوز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزه های شكن شكنِ تُندر
جُستن می كند.
□
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
□
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گرداب های هول
و خرسنگ های تفته
كه خیزاب ها
بر آن
می جوشید.
«ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!»
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار می كنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
می گذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکل های بلند
ــ كه از بار غرور بادبان ها پَست می شد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی می مانست
كه در تبی سنگین
می گذرد.
□
امّا
چندان كه روزِ بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسه ی مرجانی آن گریسته اند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.
□
و مسجدِ من
در جزیره یی ست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقره ی كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
□
در گستره ی خلوتی ابدی
در جزیره ی بكری
فرود آمدیم.
گفتی:
«ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینه یی به سرانجامی خوش!»
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
□
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شده یی از فراسوهای قرون
به وِردگونه یی
جان بخشم.
مسجدِ من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!
آذر ۱۳۴۴