353
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن می گویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچ کس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا می کوبد در هر رگِ بی تابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن ْپوش اش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگ های فراموش شده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمی خواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِل تا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامی ها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتش اند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن می گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامی های ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجره شان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی می خواند که دیگر هیچ گاه
به خاطره ام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی ِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان می مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شده اش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطره ام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد...
و اکنون
این منم
پرستنده ی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابه سامان!
نغمه پردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تخت خوابِ بی خوابی ِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعله یی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من می زند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
می کشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونه ی دخترِ پادشاه
بر پرده ی قلم کارِ اتاقم پاشیده اید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود می کنید به ناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه می زند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپرده ام
در تابوتِ آهنگ های فراموش شده اش...
اجنبی ِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده ام
و او را کشته ام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش داده ام
نه دعایی خوانده ام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰