164
شبانه
مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلتِ کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل می بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی!
□
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می کند؟ ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
□
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می کنی!
□
و دلت
کبوترِ آشتی ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
فروردینِ ۱۳۵۱