205
سرودِ ابراهیم در آتش
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگ ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته ی زیباترینِ زنان
که این اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که می گفت
قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترینِ نام ها را
بگوید.
و شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه تنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه یی
گُلی
یا ریشه یی
که جوانه یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بی نوا بند گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه یی
که نواله ی ناگزیر را
گردن
کج نمی کند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
□
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می پرستیدند.
بُتی که
دیگران اش
می پرستیدند.
۱۳۵۲