209
فراقی
چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمونِ تلخِ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ــ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی ست.
فروردینِ ۱۳۵۴
رم