158
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینه ی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْ بیداران
آوازی.»
تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ به ناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده یم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که می گذشته است
و اسبِ خسته یی را از دنبال
می کشیده است
و سگ ها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییده اند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته ست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه ها بر توسه های آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوش ها نشسته ست!»
□
یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی اش احداث می کند. ــ
خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ می دانی؟
این جور وقت هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه ی شرم آورش
ملال
احساس می کند!»
بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴