145
از منظر
به نیلوفر پاشایی، از عموی خسته اش
در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته می گذرد
پادرپای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.
وضوح و مِه
در مرزِ ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّه ی قانعِ آفتاب امّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کولباری از یاد امّا،
بی گوشه ی بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده ایم
و آنجا که بادها را اندیشه ی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت می دهد
باور کن!
کوچه ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادی ها می گذرد!
دیِ ۱۳۵۵
رم