598
ضیافت
حماسه ی جنگل های سیاهکل
راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفره ی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَل ْچینی.
میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بی تعارف!
راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام می کنند.
لبخندِشان
لاله و تزویر است.
انعام را
به طلب
دامن فراز کرده اند
که مرگِ بی دردسر
تقدیم می کنند.
مردگان را به رَف ها چیده اند
زندگان را به یخدان ها.
گِرد
بر سفره ی سور
ما در چهره های بی خونِ هم کاسگان می نگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون آلوده شهادت می دهد
که برهنه پای
بر جادّه یی از شمشیر گذشته ایم...
مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابه ی درد
مُطَلاّ کرده اند!
دلقک
باغِ
بی تندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامی ست!
خنده های ریشخندآمیز
ولگرد
[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می شود]
گزمه ها قِدّیسانند
گزمه ها قِدّیسانند
گزمه ها قِدّیسانند
گزمه ها قِدّـ
قطع با صدای گلوله
[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدم های عزاداران که به آهستگی در حرکتند، در زمینه ی خطبه ی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می شود.]
مداح
[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقه اش کنید
که شیطان
فرشته ی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بال هایش جاودانگی اش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه می دانست
این
غریوِ نومیدانه ی مرغی شکسته پَر است
که سقوط می کند.
شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند می گُداخت
و طعمِ خون و گُدازه ی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.
راوی
[با همان لحن]
گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمه ی آبی را
که در رهایی
می سُراید.»
ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری چشم
خُردی اختر می نماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستین بار
سکه یی ش به مشت اندر نهاده اند
تا به مقراضش
بچینند.
ماه
ناخنِ کوچک
و تک شاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.
این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را می طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.
مداح
زنان
عشق ها را آورده بودند،
اندام هایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تب دار می نمود،
طلب
از کمرگاه هاشان زبانه می کشید
و غایت رهایی
بر عُریانی شان
جامه ی عصمت بود.
زنانِ عاشق
[با خود در نوحه]
ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می باید
عسل شود!»
مداح
مادران
در طلبِ شما
عشق های از یاد رفته را باز آفریده اند،
که خونِ شما
تجربه یی سربلند بوده است.
مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
می باید عسل شود!»
آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بی گناه مرده اید
تا غرفه های بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ
ما آن غرفه را هم اکنون به چشم می بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایه های سنگ
و در پناهِ درختانی
سایه گستر
که عطرِ گیاهی اش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشه های ایثاری عمیق
می گذرد.
مداح
مردان از راه کوره های سبز
به زیر می آیند.
عشق را چونان خزه یی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکره های خویش می آرند
و زخم را بر سینه هایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندان های اراده ی خندانِشان
دشنه ی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد می بُرند
(آن جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه یی ست
که خاک
خمیازه کشان انجام می دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می کند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتی ست
بُهت انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته می کند.)
خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین گذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورت هاتان شود؟
که آن دشنه ی پنهان ْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!
[دُهُلِ بزرگ که با ضربه های چهارتایی از خیلی دور به گوش می رسد ناگهان قطع می شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]
راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُف خنده ی رضایت
بر چانه می دود.
ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشه ی مُلک
هر دری را به تفحّص می کوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می دارند:
[از دور و نزدیک درهایی به شدت کوفته می شود]
جارچی ها
[در فواصل و با حجم های مختلف]
«ــ باکرگانی
شایسته ی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایسته ی خداوندگار!»
دلقک
[پنداری با خود]
که باغِ عفونت
میراثی گران است!
باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...
راوی
امّا
رعشه افکن
پرسشی
تنوره کشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمی آید:
شهادت داده اند
که وسعتِ بی حدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ سال دریافته ای،
شهادت داده ای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیده ای
و تداوم را
در عشق.
مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی می شود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگ های خشک
که به گُلخن می سوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟
دلقک
نیشخندی
آری.
گزمه ها قِدّیسانند!
گزمه ها
قِدّیسانند!
مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون چکان نیست ــ
یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را می پاید.
دلقک
می دانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می داشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.
خطیب
تو می باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ ات اگر پیامی
نمی تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
ناله یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به تمامی
پشتوانه ی پرتابِ آن کن!
بهارِ ۱۳۵۰