198
نبوغ
برای میهنِ بی آب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راه کوره ی غمناک
گوری چند
بر خاک
بی سنگ و بی کتیبه و بی نام و بی نشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...
آنگه فردریکِ وطن دوست
آراست چون عروس
در جامه ی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز می نهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشه های بی کفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجله ی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گم شده ی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگده بورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشاده دست
بخشید همچو پیرهنی کهنه مرده ریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله...
آن وقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبده سوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسه ی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاک ماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
می رفت و یک ستاره ی تابنده ی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیه ی نبوغ
می تافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸