شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
از شهر سرد...
احمد شاملو
احمد شاملو( باغ آینه )
296

از شهر سرد...

صحرا آماده ی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست می کشید.
من خود گُرده های دشت را بر ارابه یی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.
بادی خشمناک دو لنگه ی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمی گردیم
و من همه ی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه می کنم.
سپیده دمان را دیدم
که بر گُرده ی اسبی سرکش بر دروازه ی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیده دمان را دیدم که نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازه ی کودکی مرده زاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمی گردیم
و من همه ی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه می کنم.
خنده ها چون قصیلِ خشکیده خش خشِ مرگ آور دارند.
سربازانِ مست در کوچه های بُن بست عربده می کشند
و قحبه یی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.
علف های تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظه یی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویین تن کن.
من به ظلمت گردن نمی نهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کرده ام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمی گردم.
۱۳۳۸