زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیم تر فاصله یی از من
سینه اش
به آرامی
از حباب های هوا
پُر و خالی
می شود.
چشم هایش که دوست می دارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.
«کجایی؟
چیستی؟
چه می خواهی؟»
سینه اش
به آرامی
از حباب های هوا
پُر و خالی می شود.
۱۳۳۸