121
مرثيه برای مردگانِ ديگر
۱
ارابه ها
ارابه هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمانِ ما را انباشته است.
ارابه هایی از آن سوی زمان آمده است.
□
گرسنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابه ها عطرِ نانِ گرم بر نمی خاست؛
برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابه ها خش خشِ جامه هایی بر نمی خاست
زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ی ارابه ها نه دار بود نه آزادی
مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمی رفت فرشتگانی رانندگانِ ارابه ها باشند.
ارابه هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمانِ ما را انباشته.
ارابه هایی از آن سوی زمان آمده اند
بی آن که امیدی با خود آورده باشند.
۲
دو شبح
ریشه ها در خاک
ریشه ها در آب
ریشه ها در فریاد.
□
شب از ارواحِ سکوت سرشار است
و دست هایی که ارواح را می رانند
و دست هایی که ارواح را به دور
به دوردست
می تارانند.
□
ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند.
ــ ما رقصیده ایم
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم.
ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگی ها را بازنموده اند.
ــ ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را بازنموده ایم.
□
شب از ارواحِ سکوت
سرشار است
ریشه ها
از فریاد و
رقص ها
از خستگی.
۳
جزعشق
جز عشقی جنون آسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنون آساست ــ
جز عشقِ
به زنی
که من دوست می دارم.
□
چگونه لعنت ها
از تقدیس ها
لذت انگیزتر آمده است!
چگونه مرگ
شادی بخش تر از زندگی ست!
چگونه گرسنگی را
گرم تر از نانِ شما
می باید پذیرفت!
□
لعنت به شما، که جز عشقِ جنون آسا
همه چیزِ این جهانِ شما جنون آساست!
۴
اصرار
خسته
شکسته و
دل بسته
من هستم
من هستم
من هستم
□
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لب بسته در دره های سکوت
سرگردانم.
من می دانم
من می دانم
من می دانم
□
جنبشِ شاخه یی
از جنگلی خبر می دهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من
دل بسته ام.
۵
از نفرتی لبریز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص برخاستیم
ما نعره زنان از سرِ جان گذشتیم...
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
□
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.
۶
فریادی و... دیگر هیچ
فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.
□
بر بسترِ سبزه ها خفته ایم
با یقینِ سنگ
بر بسترِ سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بسترِ سبزه ها
با عشقی به یقینِ سنگ برخاسته ایم
اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ، زمزمه یی بیش نیست.
فریادی
و دیگر
هیچ!
۷
فریادی ...
مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم شده برخیزم.
با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی یاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیم شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...
□
ای تمامیِ دروازه های جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گم شده ی خویش
مددی کنید!
۲ تیر ۱۳۳۷
درمرگِ ایمرناگی