207
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه ی شب ــ می خورَد اندوه
شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.
کاج های پیر تاریکند و در اندیشه ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.
من چنان
چون کاج های پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیده ست.
می کشم بی نقشه
در غم خانه ی خود
پای
می کشم بی وقفه
بر پیشانیِ خود
دست...
□
«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بی تکفیرِ
بی زنجیرِ
بی شمشیر!
در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بی کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت های رعب انگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور می بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه ی مغرور!
زهرِ رنج از ناتوانی های معصومانه تان در دل،
هم چو بوتیمار
بر لبِ دریاچه ی شب می خورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نم نمی باران نباریده ست.
می کشم
بی نقشه
در غم خانه ی خود پای...
می کشم
بی وقفه
بر پیشانیِ خود دست...
۱۳۳۶
زندانِ موقت