شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
آغاز
احمد شاملو
احمد شاملو( آیدا در آینه )
154

آغاز

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
گهواره ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی آنکه با نخستین قدم های ناآزموده ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
دوردست
امیدی نمی آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
دوردست امیدی نمی آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان می شد.
فروردینِ ۱۳۴۰