516
نگارخانه
در ذهن مینگارم نقشی خوش از نگارم
ذهنم نگارخانه، این است كار و بارم
پر كردهای تو فكرم در هر كجا و هر دم
گاهی خمار رویت گه مست و بی قرارم
كافی نبوده شاید دنیا و دین و علمم
رو در قمار كردم یكجا هر آنچه دارم
بی من به روی شاخه یك لحظه هم نمانی
حفظت نمودهام من ای گل اگرچه خارم
هان ای طبیب دردم بنگر به روی زردم
فكری بكن خدا را رحمی به حال زارم
اندوه دوری تو ابری سیاه گشته
بغض گلو بتركد شب تا سحر ببارم
در اوج آسمانها معشوق قدسیانی
در كوی عشقبازان من طفل شیرخوارم
من در طلب دویدم تا ایستگاه خواهش
رفتی و باز دیدم جا مانده از قطارم
گر با محك بسنجی زردی روی من را
معلوم گردد آنگه بر مدعی عیارم
محمودم و ایازی فرهادم و تو شیرین
من وارث هزاران مجنون این دیارم
اندوه دوری تو دیوانه ام نموده
دانی دوای درد و در آوری دمارم
بر خاك من سرت را بگذار و نیك بشنو
نام تو را دهد سر هر ذره از غبارم
مردان این قبیله با خون وضو گرفتند
از مرگ کی بترسم من از همین تبارم
در کوچه حقیقت شب تا به صبح هر دم
آید نوای پر درد از نالههای تارم