464
غزال شکارچی
مژده بده كه یار من ماه شبان تار من
گفت كه چاره میكند حال دل نزار من
بر دل من فتاده كو وعدهی خود وفا كند
گرچه هزار عهد خود برده ز یاد یار من
چشم سیاه نافذ شاه غزال من ببین
من شدهام شكار او یا شده او شكار من
نی ز جهان شكایتی، نی پی عیش و راحتی
محو شد این حجابها از رخ غمگسار من
هیچ بتی در این جهان بنده چو من نداشتی
چون صنمی نداشتی مرتبهی نگار من
من به خیال اینكه در روز وصال یار خود
نیست كسی در آن میان یار بود كنار من
روز وصال دیدمی نیست منی در این میان
اوست تمام عالم و او همهی قرار من
هیچ ز خود نداشتم تا كه قبول افتدش
محض دعای عاشقان این همه شد نثار من
پرده وهم خویش را پاره كن و بیا ببین
نیست حقیقتی به جز این بت ماه پار من