792
قیامت حقیقت
همه طعنه میزنندم به گناه بت پرستی
و سؤال میكنندم كه چرا همیشه مستی
چه جواب گویم آنرا كه تو را ندیده باشد
نبود هرج كسی را كه تو روی خود ببستی
صنما چو رخ نمایی همه مست روی ماهت
سر خود به خاك ساید به برت تمام هستی
تو نقاب خویش بردار و ببین تمام مردم
در مسجد و كنشت و در دیر را ببستی
چو بدیدمت بریدم ز تمام خوبرویان
دلم از خیال دیدار بهشت هم گسستی
نه همین دو روزه باشد غم دل كه گفت سعدی
«كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستی»
شده ام مقیم كویت ز همان دمی كه جانا
تو به حلقههای زلفت دل ریش من ببستی
دل من پیاده اما بدود به سان اسبان
پی آن رخ چو ماهت كه ز دام او بجستی
تو مران مرا ز كویت كه اسیر خستهات را
نبود برون ز كوی تو امید روز رستی
همه دم به گرد كویت به مراقبت بگردم
كه مباد سوی یارم ز كسی درازدستی
به زكات پادشاهی نظری به این گدا كن
به نگاه خویش ما را تو به كبریا فرستی
صنما نبود ممكن كه فنا شوم درونت
اگر آن من دروغین مرا نمیشكستی
به قیامت حقیقت همهی جهان عدم شد
و نماند هیچش الاّ رخ تو كه از الستی