505
ترجمان کتاب عشق
صنما چه چاره سازم که تو بیشتر بمانی
چه شود فلک نچرخد که ببینمت زمانی
تو تمام هستی من تو شراب مستی من
نفسم بگیرد اینجا تو نفس اگر نمانی
ز کمان ابروانت شده تیرها روانه
دل خود نشانه کردم به ره چنین کمانی
نکند که مهرم از دل تو ببرده ای نگارا
به خدای عشق هرگز نبرم چنین گمانی
نبود صفا به بستان تو در این میان نباشی
که نهال تازه ام من و تو سرو این چمانی
ظلمات محض باشد به شبم اگر نتابی
تو که انعکاس نور رخ صاحب الزمانی
چو فنای فی اللهی تو همه هیچ باشد آنجا
تو که هیچ خوانده ای خود همه هستی و همانی
تو صراط مستقیمی تو ستاره هدایت
به پل صراط دانم تو خودت مرا ضمانی
همه عشق و خدمتی تو همه شادی و نشاطی
تو طبیب تا نشینی برود ز دل غمانی
همه عاشقان عالم زده اند حلقه یکجا
تو بر آن عقیق سرخی ز جواهر یمانی
به دو صد کتاب عرفان چه نیاز دارم اکنون
تو کتاب عشق و خدمت به چکیده ترجمانی
نتوان به خلق گفتن که چه دیده ام خدا را
تو تجلی حقیقت به لباس مردمانی