178
(6) حیرت
نمیدانم چرا گم گشتهام اینجا و حیرانم در این وادی ؟!
کجا رفت آن همه عشقی که بوده تا کنونم مهدی و هادی ؟!
چه شد آگاهی و شادی؟!
نه الهامی به قلب من
نه حتی یک ندایی میرسد بر گوش دل از جانب نادی
نه عشقم میشود هادی
سروشی کو خبر آرد مرا از عالم بالا
نه بویی بر مشامم میرسد از مشکسار دوست
نه حتی میوزد بادی
و میسوزم
گهی از سوز سرمای دی و بهمن
گهی از آتش سوزنده گرمای تیر و داغ مردادی
چه شد آن عشق و آگاهی
گهی در قله کوهم
و گاهی در ته چاهی
گهی همچون گدایان میکنم زاری
و گاهی میشوم شاهی
گهی در باغ عرفان با گل و ریحان
و گاهی در دل زندان تنگی با هزاران قفل فولادی
نه پیر و مرشدی دانا
نه از اقطاب و اوتادی
نه از تهران، نه از مشهد، نه از شیراز و بغدادی
غریبی خسته و تنها و سرگردان
تنی پر درد
و پشتم کولهباری از غم و اندوه
میترسم من از تاریکی و سرمای این وادی
آه! آیا هیچ کس از من کند یادی؟!
نمیدانم کیم من یا چه میخواهم
نمیدانم که عاشق پیشهام یا خالیام از عشق
ندارم معرفت بر خویش
پر از درد و پرم از ریش
دریغا هر چه رشتم پنبه میگردد
و هر چه ساختم در سالهای زندگی ویران شود یکجا
و پیش چشم من اسطورهها چون کوه میریزند
کتاب شعر من در حسرت و افسوس میسوزد
ولی هرگز
نیم من نا امید از رحمت پروردگار خویش
مرا با مهربان مهربانان هست میعادی
دوباره هست میلادی