496
سفری که سفر نیست
همه در راه برگشتیم سوی خانه اول
به سوی دوست
و شکلی خاص دارد این طریق حرکت معکوس
به سمت منزل طاووس
□
طریق معنوی یعنی توالی شهود و تجربیاتی شگفت انگیز
که انسان در روند بازگشت خویش خواهد داشت
و حرکت در طریق معنوی سیر و سلوک رهروان در راه برگشت است
به سوی یار دیرینه
برای دیدن و پابوس
□
در این ره گاه از آهنگ زیبایی شود گوش دلت مدهوش
تو گویی شهر بازی رفته اکنون کودکی پر شور و بازیگوش
و گاهی چشم جان از دیدن تصویرهایی بس خیالانگیز و افسونگر شود مسحور
شوی غرق تماشای تصاویری شگفت آور
فریبت میدهند این دلنشین آهنگهایی که نوازد گوش
مشو سرگرم این سالوس
که آخر می خوری افسوس
□
و هر یک زین تجارب قطعه ای باشد ز رویایی بزرگ و ژرف
به سان تکههای ریز و رنگارنگ و پرتعداد از یک جورچین خاص رویایی
و این رویا بود وهمی درون ذهن تو محبوس
□
چنان پر زرق و برق و بیشمارند این مناظر که گمان داری سفر را نیست پایانی
و مقصد دور از دست است
و گاهی می شوی مأیوس
حقیقت نیست این رویا ولی ذهن تو آن را می کند ملموس
□
و از این هم شگفتانگیزتر پایان ره باشد
که دریابی تو در مقصد
سفر هرگز نبوده در میان و سیر
از اینجا تا به اینجا بوده است انگار
و ذهن ما نموده این سفر محسوس
□
و این را مرد صوفی اینچنین میگفت:
وقتی میوه آن نخل را چیدم
چنین دیدم
عجب! من میوههای معرفت را از درون خویش میچینم
□
به سان رودها جاری
به سوی خویشتن آری
همه در راه برگشتیم
سوی نور یک فانوس
□
تو در حال عبور از تجربیاتی ز رویای تکامل هستی ای انسان
تو از شش آسمان در حال برگشتی به سوی خویش
و در آخر به ذات خویش بر می گردی با خود شوی ترکیب
خدا آنجاست
سلوک ار بینهایت سخت و طولانی نماید لیک
چیزی نیست
از حرکت مشو مأیوس
□
سلوک اما به واقع یک سفر زینجا به آنجا نیست
حکایت دارد آن از شدت انگیزه در بیداری از رویا
و استقرار در آن جایگاه واقعی یعنی خداوندی که آگاهیش بی حد است
و بیداری همان خواب عمیقی از خداوند است اندر عین آگاهی
تو وقتی میشوی بیدار میفهمی که رویای بزرگت تا ابد گردیده ناپیدا
نمانده هیچ اثر زان صحنههای دلنشین، جذاب و رویایی
ز رویای زمین، از چین، بلاد روس
بهشت و دوزخ و هفت آسمان اندر درونت ناپدید آیند تا مانند باقی جاودان چون هیچ
نباشد هیچ چیزی را قلمرو جز وجود جاودان و بیکران خود
نبینی هیچ چیز و هیچ کس در حالت بیداری ات جز خویش
و با خود می شوی مأنوس
□
و با ارزشترین چیز است در عالم
همین هیچی که می گویم
اگر خواهی رسی تا هیچ باید خاک پای اولیا باشی
فنا گردی درون مرشد و پیرت
به سان ذرهای، همچون غباری، نیست میگردی
واین پایان هر سختی است در کابوس
همه چیز اندرون هیچ گنجیده
گمانم وقت برگشت است
شنیدم نغمه ناقوس