922
کویر داغ
ای خسته از کویر
ای بوته گون
ای بسته پای تو در خاک چون اسیر
ای داغدیده از حرارت خورشید ماه تیر
دردت به جان من
ای از زمانه سیر
درد تو را چشیده دلم روزگارها
اما بدان که هیچ
در سر خیال رفتن از اینجا نداشته
این بوته خار پیر
□
من هم به سان تو
زین دشت بیصفا، دلگیر و خستهام
دانم چه میکشی، من نیز مثل تو
هم پای در زمین، هم دست بستهام
اما درون خاک،
تا آخرین نفس اینجا نشستهام
اینجاست خانهام
اینجا در این کویر از خاک رستهام
پیمان خود نمیبرم از یاد هر چه باد
میمانم ای عزیز، من عهد بستهام
□
آن باغبان پیر
آن آفریدگار
از غم سرشت برایم گل و خمیر
وز درد و رنج و غصه به پا کرده است او
بنیاد این ضمیر
□
از بس که درد میکشم از دست روزگار
شبها نخفتهام
از غصههای خویش
در گوش یک یک این دانههای شن
شب تا خود سحر
صد قصه گفتهام
□
با اینکه خستهام چو تو از این کویر داغ
دانی چرا به سان تو هر لحظه در خیال
هجرت نمیکنم به سوی سروهای باغ؟
□
نم میکشد وجود من آنجا ز فرط آب
میپوسم از طراوت و شادی و پیچ و تاب
کامل نمیشوم آنجا مگر به خواب
□
آن باغبان پیر
اعماق این وجود خسته پر درد را شناخت
تخم مرا ز غم
اینجا سرشت و ساخت
□
دردت به جان من
من نیز مثل تو
اینجا در این کویر از خاک رستهام
من هم به سان تو شبها نخفتهام
از غصههای خویش
با بوتههای خار، صد قصه گفتهام
□
اینجا کویر عشق و جنون است و رنج و درد
اینجاست هفت خوان رستم و هنگامه نبرد
دریای مشکلات و یک دل پر خون و روی زرد
در خاطر کویر، صدها فسانه ز مستان عشق هست
گرمای عشقتان به کجا رفته این زمان؟
ای چهرههای سرد!
نک نوبت شماست
اکنون یکی به من اینجا نشان دهید
دیوانهای برون شده از خویش، مست مست
از کوی عاشقان! یادآور تمامی آن مردهای مرد!
□
از شعلههای عشق
سرشار از حرارت و شور است این کویر
از قطب علم و دانش و سرمای فلسفه
دور است این کویر
بگذر ز زرق و برق دروغین لامپها
خورشید را ببین
پر شور از تلألؤ نور است این کویر