شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید
عبدالواسع جبلی
عبدالواسع جبلی( قصاید )
136

مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید

بر ماه روشن از شب تاری علم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیره ای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید
ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید
در موجگاه بحر شریعت نهنگ وار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید
هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید
شاخ درخت دولت تو سایه دار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید