174
شمارهٔ ۵۲ - درباغ رضوان
خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
توسوی خلق می دیدی ومن سوی تو می دیدم
نمی دانم مرا می آزمائی یا شدی بدخو
که آن حالت نمی بینم که از خوی تو می دیدم
اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
که شب در خواب خود را برسر کوی تو می دیدم
فدایت این زبان-جانم- بیادت هست پیش از آن
که صد دشنام می دادی چو بر روی تو می دیدم
عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودی
که صید بسته با هر موی گیسوی تو میدیدم
بیادم آمد ای محیی که چون بر خاک افتادی
به هر جا سایه ای افتاده از بوی تو میدیدم