شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۸۹
عارف قزوینی
عارف قزوینی( غزل‌ها )
116

شمارهٔ ۸۹

آتش الهی آنکه بیفتد میان دل
نابود هم چو دود شود دودمان دل
مانند خاندان گل از صرصر خزان
هستی بباد داده شود خانمان دل
احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم
وقتیکه میرسم سر شرح بیان دل
با اینکه کرده خاک نشینم، سر درست
مشکل برم بگور ز دست زبان دل
رسوا شدم ز دست دل آنسان که هر که را
بینی حدیث من بود و داستان دل
از من بریده الفت و با سگ گرفته خوی
دل مهربان بسگ شده سگ پاسبان دل
چشمم ندیده روی خوشی در تمام عمر
بدبخت دیده ای که بود دیده بان دل
افتاده در کمند خم طره ای به دام
از آشیان عقاب بلند آشیان دل
دل را به طره تو سپردم ترا بحق
هرجا که هست جان تو ای دوست جان دل
دیگر به چشم خویش نیم مطمئن از آنک
برداشت پرده از سر سر نهان دل
شد اشک محرم دل و از راه دوستی
راه بهانه داد، کف دشمنان دل
خوبان یک از هزار ز تحصیل درس عشق
بیرون نیامدند خوش از امتحان دل
گر لامکان و خانه بدوشم ترا چه غم
کاندر جوار جوانی و وندر مکان دل
یار ار نشان عارف بی نام از تو خواست
بر گو بآن نشان که گرفتی نشان دل