219
شمارهٔ ۸۳
داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را
زیب اندام تو کرد این همه زیبائی را
قدرت عشق تو بگرفت بسرپنجه حسن
طرفة العین ز من قوه بینائی را
هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز
در تماشای تو آشوب تماشائی را
ای بت شرق بنه پا باروپا تا پای
بزمین خشکد بتهای اروپائی را
کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا
چه نهی سربسر این آدم سودائی را
فقط اندوخته در عشق شکیبائی بود
کرد تاراج غم عشق شکیبائی را
دل بدریا زد و سر راه بیابان بگرفت
دل دریائی من بین سر صحرائی را
بیکی خضر ره عالم وحدت شد و هیچ
کس نیابد به از این عالم تنهائی را
اغلبم جا بس کوچه بی سامانی است
با چنین جا چه خورم غصه بی جائی را
منحصر شد همه دار و ندارم بجنون
در چه ره خرج کنم اینهمه دارائی را
سر دل تا که نخورده است بیک سنگدلی
پند سودی ندهد هرزه و هر جائی را
حس من دشمن جان کیست نمیدانستم
که بمن دشمنی است اینهمه دانائی را
عارف از خطه طهران سوی تبریز گریخت
تا تحمل نکند آنهمه رسوائی را