156
شمارهٔ ۷۹ - دوخا محمد و عارف
ابرویش تا رقم قتل من امضاء میکرد
مژه این حکم برون نامده اجرا میکرد
بچه حالی که دل سنگ بحالم میسوخت
چشم خونریز وی این حال تماشا میکرد
قدش از هر قدمی فتنه بپا میانگیخت
لبش از هر سخنی مفسده برپا میکرد
همه در واهمه این مردم از آن مردم چشم
این همه همهمه یک بی سر و بی پا میکرد
از در دیده هرکس که گذر کرده، هنوز
دور از دیده نگردیده بدل جا میکرد
هر دلی را که شدی خیل خیالش داخل
محو چون داخله مملکت ما میکرد
من بهر شاخی از این باغ ز بیداد محیط
آشیان بستم از آنجا پر من وا میکرد
کار رسوائی دل بین که مرا در نظر
کشوری، این همه رسواشده رسوا میکرد
تلخ کامی من از زندگی این بس که دلم
شهد آسودگی از مرگ تمنا میکرد
پیش از آنیکه زند سبزه سر از خاکش کاش
دل (عارف) هوس سبزه و صحرا میکرد