155
شمارهٔ ۴۸ - تمدن بی تربیت نسوان سفر نیمه راه!
بفکن نقاب و بگذار در اشتباه ماند
تو بر آن کسی که میگفت رخت بماه ماند
بدر این حجاب و آخر بدر آز ابر چون خور
که تمدن ار نیائی تو به نیم راه ماند
تو از این لباس خواری شوی عاری و برآری
بدر همچه گل سر از تربتم ار گیاه ماند
دل آنکه روت با واسطه حجاب خواهد
تو مگوی دل که آن دل بجوال کاه ماند
پی صلح اگر تو بی پرده سخن میان گذاری
نه حریف جنگ باقی نه صف سپاه ماند
تو از آن زمان که پنهان رخ از ابر زلف کردی
همه روزه تیره روزم بشب سیاه ماند
نه ز شرم می نیارم برخت نگاه ترسم
که برویت از لطافت اثر نگاه ماند
همه شب پناه بر درگه حق برم که عمری
ز دو چشم بد رخ خوب تو در پناه ماند
همه ترس من از آنست خدا نکرده روزی
سرما به پشت این معرکه بی کلاه ماند
ز وزیر جنگ ما اسم و رسمی در میان نه
سپهش نبینی عارف به سپاه آه ماند