107
شمارهٔ ۳۰ - جور!
جور این قدر بیک تن تنها نمیشود
گوئی اگر که میشود حاشا نمیشود
ظالم تر از طبیعت و مظلوم تر ز من
تا ختم آفرینش دنیا نمی شود
ای طبع من ز زشتی کردار روزگار
گویا دگر زبان تو گویا نمیشود
گویند گریه عقده دل باز می کند
خون گریه میکنم دل من وانمیشود
بنیانم اشک دیده ز جا کند ای عجب
کاین سیل کوهکن ز چه دریا نمیشود
با درد هجر ساخته در چنگ غم اسیر
کاری به نقد ساخته از ما نمیشود
نام تو گشته ورد زبانم ولی چه سود
شیرین، دهن بگفتن حلوا نمیشود
رجعت اگر دوباره کند ز آسمان مسیح
دردی است درد من که مداوا نمیشود
خاک تمام عالم اگر من بسر کنم
در خاک رفته من پیدا نمیشود
از بعد مرگ یار ز من گو بزندگی
دیگر سلوک ما و تو یکجا نمیشود
عارف چنان ز ماتم عبدالرحیم خان
گشته است بستری که دگر پا نمیشود