115
شمارهٔ ۵ - عارف و کلنل نصرالله خان
بعهد چشم تو یکدل امیدوار نشد
برو که عهد تو برگردد اینکه کار شد
بروزگار تو یکروز خوش بکس نگرفت
خوشت مباد که این روز روزگار نشد
نریخت باده بدور تو در گلوی کسی
که در شکنجه اندیشه ای خمار نشد
بپای گلبن نومیدی تو کس ننشست
که برنخاسته زخمی ز نیش خار نشد
خطت گشود در باغ سبز بر دل، دل
شکفته گشت بیک گل ولی بهار نشد
قرار زلف تو و بیقراری دل ما
باین قرار نمیماند این قرار نشد
فکنده از چه پی صید مرغ خانه کمند
شکار کرکس و شاهین کن، این شکار نشد
ز قتل عام لرستان و فتح خوزستان
چو هند و نادر، اسباب افتخار نشد
نهال مردی و مردانگی چنان خشکید
که سالها شد و یک نادر آشکار نشد
زمام مملکت آنسان بدست غیر افتاد
که بی لجام کس از وی زمامدار نشد
چه ملتی است که نابود باد تا به ابد
چه دولتی است که خود سر چه او بکار نشد
نه نام ماندنی ننگ زین دو در گیتی
شوند محو که این شهر و شهریار نشد
ز شاه سازی و دربار بازی این ملت
مگر ندید دو صد بار، بار بار نشد
مدار چشم توقع بآنکه چشم طمع
بمال دارد، این مملکت مدار نشد
نداشت عارف عیبی جز از نداری و گفت
که گفت اینکه نداری که عیب و عار نشد