158
شمارهٔ ۱ - جواب عارف به دوستش آقای مر هزار
بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت
یا چون من فلک زده جای دگر نداشت
چندین هزار یار گرفتم یک از هزار
همچون «هزار» از دل زارم خبر نداشت
گفتم من آنچه راست، بگوشی اثر نکرد
کشتم هر آنچه تخم حقیقت، ثمر نداشت
جز قطره خون، که دیده نثار ره تو کرد
دل در بساط آه دگر در جگر نداشت
یک عمر ریختیم بدل خون و حاصلش
این قطره گشت و هیچ ازین بیشتر نداشت
آنی غم از خرابی بنیان عمر من
غفلت نکرد، بیشتر از این هنر نداشت
تا آن دقیقه ای که نکرد استخوانم آب
از سر هوای عشق وطن دست برنداشت
ز اول قدم، جدا شدم از همرهان، که کس
در این طریق، یک قدم راست، برنداشت
ایران پیر، همچو جوانان دور ما
بی عفت و خطا روش و بدگهر نداشت
وجدان و حس، دو دشمن فولاد پنجه اند
آنکس که داشت دشمن از اینان بتر نداشت
سوگند میخورم به حقیقت که در جهان
روح بشر، ز روح حقیقت خبر نداشت
از عشق سگ، ملامت عارف مکن که گفت
جز این بهر چه دست زدم جز ضرر نداشت